۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

میرحسین جان، برای دل مثل دریایت دلتنگم

سه شنبه بعد از راهپیمایی خیلی یادت کردم. در ایستگاه مترو چند پیرمرد که نه فیس بوک داشتند و نه بالاترین و حتی ماهواره،  با احترام از تو یاد می‌کردند و می‌گفتند که چون حرف حق زده ای دستگیر شده‌ای. یاد حرفت افتادم که می‌گفتی باید عاشق مردم بود. یاد روز قدس افتادم که وقتی پسر شریعتمداری با چاقو به تو حمله کرد، با بزرگواری گفتی که آن ها را هم باید دوست بداریم. دل مثل دریایت سبب شد همه و همه بیایند دنبالت. اینقدر بزرگ بودی که با وجود اعتقادت به نظام، به احترام دیگران سکوت کردی و حتی سکولارها را از خود نراندی و با بانوی هنرمندت چنان بیانیه‌های شاعرانه و انسانی صادر کردی که از حد سیاست کثیف ما خیلی فراتر بود. همان جا فهمیدیم که این جنبش، جنبش عشق و هنر است و باهرچه بوده متفاوت است.
میرحسین جان، ماجرای شکنجه‌هایت را می‌دانیم و شنیده ایم و  در سرما چنان گرسنه نگهت داشته‌اند که سرگیجه پیدا کرده‌ای. سه شنبه ها به یادت به خیابان می رویم و بدان که صبح پیروزی که خیلی هم نزدیک است، کنار تو و شیخ عزیزمان خواهیم بود. پدرم، برادرم، چطور بگویم که پیروزی این جنبش بدون شما و خانواده تان طعم شیرینی ندارد.

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

بوسه سبز! (عاشقانه ای برای جنبش سبز)

 روزی سبز خواهم شد
 در میدان بزرگ شهر در کنارت قد خواهم کشید
تا سبز بودن را با هم فریاد کنیم
روزی در میان عزیزان‌مان فارغ از بند
و رفتگانی که سرود زندگی خواهند خواند
آن روز - فقط آن روز - بی‌آن که به لبان زیبایت بیندیشم،
بوسه ای خواهم دزدید
یک بوسه سبز
...